سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

صبح بود که دیدم زنگ در به صدا درامد.همسرم در را باز کرد.

همسر خواهرم بودهمانیکه خاطراتش را برایم باز گو میکند .خاطرات جبهه وجنگ.

وارد اتاق شد ونشست.فرصتی مغتنم بود تا بتوانم چند خاطره دیگر از او بشنوم و بنویسم.

گفت هضم بعضی از خاطرات برای بیشترمان دیگر سنگین شده وشاید کسی انها را باور نکند.

من گفتم نه چرا باور نکنند.چطور یک ملت با ان همه کمبود وفشارهای همه جانبه داخلی وخارجی

توانست از حق خود دفاع کرده وقطعه ای از سرزمین خود را از دست ندهد، جز به این علت که از یک پشتوانه الهی برخوردار بوده .مگر نه اینکه بعد فتح خرمشهر امام فرمودند خرمشهر را خدا ازاد کرد.این حرف امام یعنی چه؟نمونه های عینی، همینها که شما با چشم خود دیدید.

صبح جمعه هم بود .تلویزین که روشن بود .برنامه سخنرانی یکی از روحانیون نیز پخش میشد.در حین سخنانش به این موضوع اشاره کرد که با ایات قران می توان بیماران را شفا داد البته بوسیله اهلش.

که شوهر خواهرم گفت : ما در جبهه نمونه هایی داشتیم که وقتی بچه ها مریض میشدند با خواندن حمد وسوره بچه ها شفا میگرفتند.اهی کشید وگفت چه دورانی بود .دلها پاک وزبانها دائم الذکر.اما حالا چه؟

انقدر اغشته به دنیا شدیم که این صفات از مادور شد وزنگار گرفتیم.

میگفت در برنامه ای  اردویی که برای جانبازان  برپا شده بود ،در برگشت از این برنامه،یکی از بچه ها بیمار شده بود واحساس ناراحتی شدید میکرد.یکی از دوستانم که هم سنگر بودیم گفت:سوره ای بخوانیم تا ارام شود.

خواست بلند بلند بخواند که جلویش را گرفتم.گفت: چرا گفتم: ان روزها گذشت .نفسمان دیگر بالا برو نیست.

گذشت ان روزها، دیگر بر نمیگردد.

دوستم قران را خواند ولی تغیری ایجاد نشد.گفتم این اثر کردن ها مال همان حال وهوای جبهه ها بود نه الان .

به تو گفتم که فایده ندارد.

میگفت بچه ها دیوانه وار جنگ میکردند.برای باز کردن هر معبری مسابقه میگذاشتند.هدف همه انها شهادت بودیادم میاید یکی از بچه ها خواست یرود روی مین تا معبری باز شود.بچه ها خواستند جلویش را بگیرندولی خودش را روی مین انداخت.اما قسمت نبود ومین عمل نکرد.ولی صدای درد کشیدنش ما را به خود جلب کرد

رفتیم جلو.بنده خدا از بدشانسی افتاد روی یک مینی که شعبه سیخ مانند داشت.از ان مینهای خطرناک.سه شعبه سیخ مانندش داخل سینه اش فرو رفته بود.انقدر تلاش کردیم تا توانستیم سیخ هارا از سینه اش در باوریم.

بعدش کلی با هم خندیدیم.ما هم خندیدیم.


[ جمعه 86/4/1 ] [ 8:3 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

شریعتی، فریادی از حنجره نسل‌ها


    
    
    
    
    دوم آذرماه 1312 در کاهک مزینان از توابع شهرستان سبزوار متولد شد. کودکی جسور و کنجکاو با چشمانی رند، پسر بچه باهوش مرحوم استاد محمدتقی شریعتی خیلی زود با کتابخانه پر از کتاب پدر انس گرفت و به راستی تا پایان عمر کتاب یار مهربانش بود.
    علی در کتابخانه پربار پدر با آثار مترلینگ، فرانس و هدایت آشنا شد، فلسفه، ادبیات و عرفان دغدغه ذهنی‌اش بود و خیلی زود یعنی از حدود 13 سالگی تبیین بدیهی‌ترین اصل فلسفی که همانا وجود است ذهن او را با خود آشنا و غور در آثار فلسفی فیلسوفان بزرگ آنچنان این نوجوان مشهدی را مشغول کرد که به قول پدرش: او از همه معلمان خود
باهوش‌تر، داناتر و زرنگ‌تر بود اما از همه شاگردان تنبل‌تر! علی شریعتی اگرچه در دریای کتاب‌های فلسفی غرق و کتاب برایش چونان آب دریای شور بود که هر چه بیشتر از آن می‌نوشید با عطش بیشتر فریاد هل من مزید سر می‌داد اما هیچ‌گاه از جامعه خود و مردمش با دردهایشان دور و فارغ نبود. او درد توده را زیر پوستش احساس می‌کرد و ملتش را دوست داشت مگر نه این‌که دوست داشتن برتر از عشق است؟! روح ناآرام او با درد عجین بود چرا که عقیده داشت روحی که در درد پخته شود آرام می‌گیرد. او در دوران اختناق تلاش کرد که به اقشار مردم بیاموزد که اگر در صحنه حق و باطل روزگار خود حاضر نیستی هر جا که می‌خواهی باش خواه به سجاده‌نشین خواه به شراب و مگر ندیده‌اید که حسین حج را رها کرد تا بر ظالم زمانه خود بیاشوبد. شریعتی تلاش کرد که با آشتی میان روشنفکری و دین نقاب تزویر، خرافات و بدفهمی را از چهره اسلام بردارد و قرآن را از قبرستان‌ها و خواندن بر اموات به دلیل ثواب به زندگی روزمره مردم بیاورد. به مردم آموخت که عشق ورزیدن به نام‌ها و پیروی از رسم‌ها تشیع نیست تشیع شناخت مسمی‌هاست. از او آموختیم که اسلام پیامبر(ص) و تشیع علی با نه آغاز شد پس باید به اسلام آری و تشیع آری کافر گشت. روح بزرگ او سکوت در برابر ظلم و دیدن به اسارت کشیدن گوهر آزادی مردم جامعه را بر نمی‌تافت او برای زندگی بی‌درد ساخته نشده بود بارها فریاد زد که تحمیل یک زندگی بی‌درد بر روح دردمند زجرآور است و ما نسلی که در روزهای فریاد دردمند او در حسینیه‌ای که نامش با شریعتی پیوندی ناگسستنی دارد حاضر نبودیم هنوز هم فریادش را می‌شنویم.
    همراه او وارد «کویر» می‌شویم و هم نوا با او می‌گوییم چه رنجی است لذت‌ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی‌ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده‌ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت‌تر از کویر است. به ما می‌گوید که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست. فاطمه همسر علی است، دیدم که فاطمه نیست. فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست. فاطمه‌ مادر زینب است باز دیدم که فاطمه نیست. نه اینها همه هست و این همه فاطمه نیست. «فاطمه فاطمه است.» با «ابوذر» او فهمیدیم که هیچ خردی چون تدبیر و هیچ پارسایی چون خودداری و هیچ نیکویی چون نیکخویی نیست، فریاد زد که «علی حقیقتی است بر گونه اساطیر» زینب شمشیر علی در کام دارد، «حسین وارث آدم است» و «تشیع حزب تمام».
    او گفت و ما زمزمه می‌کنیم که عقیده‌مان باید از دست عقده‌مان مصون بماند. که قدرت تحمل عقیده مخالف باید داشته باشیم. که زندگی کوچک‌تر از آن است که ما را برنجاند و زشت‌تر از آن که دلمان بر آن بلرزد هستی تهی‌تر از آن که به دست آوردنی ما را زبون سازد و ما تهی دست‌تر از آن که از دست دادنی ما را بترساند.
    29 خرداد سال 1356، شریعتی 44 ساله با یادگاری به عظمت کتاب‌هایی ماندگار و بینشی که تقدیم مردم کرد رخت سفر را به سوی ابدیت بست و آرام گرفت چونان که آرزویش بود. او از علی(ع) آموخته بود که مرگ همچون گردنبندی بر گردن دختری جوان برای مرد زیباست. او مرگ را یگانه حادثه صادق، جدی و صمیمی زندگی می‌دانست و با این حادثه جدی صادق و صمیمی برای همیشه روح بزرگش از زندان تن رها شد. او برای هر آن‌کس که ایستادگی در برابر ستم و جان دادن در این راه را شهادت می‌داند، شهید است. معلم شهید!!! امروز 29 خردادماه سال 1386 درست سی سال پس از عروج او یادش را گرامی می‌داریم. او آرزو داشت که پس از مرگش از گلویش سوتکی سازند، گلویش سوتکی باشد به دست طفلی بازیگوش که او یک‌ریز و پی در پی دم گرم خویش را در آن سخت بفشارد و بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارش را. اما به راستی آیا او را سکوت مرگباری هست؟! نه نمی‌تواند باشد عقاید و حق‌طلبی او و کتاب‌هایش فریادی است در حنجره نسل‌ها که از پی هم می‌آیند. او از حنجره هر انسان دردمندی که مسئولیت عقیده دارد فریاد می‌زند و این‌گونه است که او و یادش همواره زنده می‌ماند.
    شریعتی: خدایا به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی‌همراه، جهاد بی سلاح، کار بی‌پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی‌دنیا، مذهب بی‌عوام، عظمت بی‌نام، خدمت بی‌نان، ایمان بی‌ریا، خوبی بی‌نمور، گستاخی بی‌خامی، مناعت بی‌غرور، عشق بی‌هوس، تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی‌آن‌که‌ دوست بداند، ارزانی کن.
    
    نویسنده متن : مرضیه نصیری از سایت خانواده سبز
 
[ سه شنبه 86/3/29 ] [ 7:48 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

عملیات کربلای 5 منطقه شلمچه.

ساعت 3 صبح با گروه غواصها وارد عملیات شدیم با گروه دیگر که شهید علمدار هم داخل انها بود.

در مسیر رودخانه سیمهای خارداربود  ومیدانهای مین .کناره ها هم سنگرهای بتونی قرار داشت.

بچه های اطلاعات یک فانوسی را وسط رودخانه قرار داده بودند که نورش طرف ما بود تا خط را تشخیص دهیم واز مسیر جدا نشویم .این فانوس بر اثر رفت وامد زیاد قایقها خاموش شد.نمیدانستیم مسیر را چه گونه پیدا کنیم.

در این حین بعثی ها به پدافند خود بجای هواپیماها  ما را نشانه رفتند.باران تیر بود که به سوی ما می امد.اینجا بود که شهیدعلمدار که مداح اهل بیت بودند به بچه ها گفتند از قایق پیاده شوید و متوسل به خانم فاطمه زهرا شوید.

صدای یا فاطمه زهرا بچه ها در تمام دشت پیچید .از همه جا صدای یا فاطمه زهرا بلند شده بود .فضای عجیبی بود.

واینجا بود که حتی یکی از ان تیر ها به ما اصابت نکرد.تیرهای رسام انها فضا را روشن میکرد وما میدیدیم که این تیرها کمانه میکرد وبر میگشت.

فاصله پدافندها با ما 500 متر بود ولی یکدانه از انها به سمت ما نیامد وما به سلامت وارد مرحله بعدی شدیم.

یا فاطمه زهرا.

چه حائلی بود که مانع رسیدن تیرها میشد؟

خاطره دیگر در همین عملیات .

پایم مجروح شده بود وداشتم بر میگشتم.

متوجه نوار سیاهی شده بودم که جلوی دیدم بود.تعجب کردم .فکر کردم دارم ضعف میکنم ولی دیدم را برمیگرداندم به اطراف دیگر این سیاهی دیده نمیشد.جلوتر رفتم که متوجه شدم چندتا جنازه عراقیها روی زمین افتاده وپشه های زیادی تا شعاع یک ونیم متر بالای انها، دور وبرشان در گردشند وجنازه ها داشتند می گندیدند.

 ادم از دیدنشان با اینکه مرده بودند ترسشان میگرفت .هیکلهای انها سه برابر ما بود وسبیلهایشان که بدتر.

در این حین متوجه جنازه یک بسیجی شدم که سه چهار متر با فاصله کنار انها افتاده بود .

کوچکترین اثری از جراحت وخون در او پیدا نبود.معلوم نبود چگونه به شهادت رسیده است.

رو قبله با طمانینه خاص شهید شده بود.دریغ از پرواز یک پشه در اطراف او

 


[ دوشنبه 86/3/28 ] [ 8:53 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

از زبان راوی :

من جزئ گروه خط شکن وپیک گردان بودم.راستشو بخواین یه حسی به من میگفت من شهید بشو نیستم.

اخه اگه بدونید که پیک گردان تو چه خطراتیه وهران امکان اصابت تیر وخمپاره بهش است ولی خداییش انگار هر چه تیر وترکش بود با من قهر بودند.

من هم که به این سر بزرگ پی برده بودم میزدم دل خط و دستورات رو اجرا میکردم.تیر وترکشها از گوشه گوشه لباسهام از کنار دستم از پام خلاصه همه جای بدنم رد میشد ولی منو از پا نمینداخت.خلاصه بیخ ریش این صاحب خانه بودیم.بریم سر خاطره.

قرار بود یه عملیات بشه. من و گروهمان که خط شکن بودیم مامور شدیم که بریم تو خاک دشمن وحوزه انها رو شناسایی کنیم.قرار حرکت 4 صبح بود وتا ساعت 8 صبح مهلت داشتیم.راهمان خطرناک بود.

منطقه عملیات بین دو میدان مین بود.از گذرگاه سینه خیز از زیر سیم خار دار رد شدیم.جلویمان سربازان دشمن قرار داشتند.هر ان ممکن بود که در تیررس اماج رگبارهای انان قرار بگیریم.سکوتی وهم انگیز بین ما بود. جلو میرفتیم ونفس تو سینه ما حبس بود .چشمان ما به تاریکی عادت کرده بود .فجر هم کم کم خودش را نشان میداد.4 ساعت مسیر راهمان بود . جلو که رفتیم با منظره عجیب روبرو شدیم .منظره ای باور نکردنی .

جنازه های بعثی ها تک تک روی زمین افتاده بود.هاج و واج به همدیگر نگاه میکردیم .

چه اتفاقی افتاده بود؟

جنازه ها همینطور تا اخر این منطقه روی زمین افتاده بود .هنوز سیاهی بود .ما وارد خاک دشمن شدیم .

مسئول ما به فرمانده از طریق بیسیم تماس گرفت و واقعه را شرح داد .فرمانده با تعجب گفت اینها که تا نصفه شب مشغول پاتک زدن بودند .چطور همچین اتفاقی افتاده .شما الان کجایید .مسئول ما جزییات منطقه را توضیح داد.فرمانده با تعجب گفت تا انجا که شماهستید 4 ساعت راهه .چطور همچین چیزی ممکنه؟

در حالیکه هنوز ساعت 5 نشده بود ما به اهدافمان رسیدیم وبرگشتیم .

روز بعد عملیات با پیروزی رزمندگان  خاتمه یافت .

دست خدا همیشه با مومنان است .

بار دیگر غمی جانگداز قلب شیعه را در عزا فرو برد .

ارتحال عالم ربانی فقیه عالیقدر حضرت ایه الله العظمی فاضل لنکرانی را به امت شیعه وشما دوستان عزیز تسلیت عرض مینمایم
[ شنبه 86/3/26 ] [ 10:58 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

تو سنگر نشسته بودیم که برامون میوه اوردن.مقسم میوه ، به همه میوه داد به من که رسید گفت به احمد میوه نمیدم.

من فکر کردم شوخی میکنه و الانه سهم منو هم میده.من هم که عاشق میوه، اونم سیب.ولی نه جدی جدی نمی خواست به من سیب بده .من بلند شدم که سهممو بگیرم ، طرف از سنگر در رفت.

من هم بدنبالش، به هم که رسیدیم .صدای مهیب انفجار ما رو به خود اورد.

بچه ها ی سنگر سیب نخورده  پر کشیدند.همه همسنگرانم اسمانی شدند.من هم سیبم را نخوردم .

  بجای سیب گریه بود وعصه.

هر وقت سیب رو میبینم  به پروازی فکر میکنم که منو جا گذاشتند.

حرف از انفجار شد.

در ادامه این خاطره، حادثه غم انگیز وتاسف بار اهانت به حرمین شرفین دو امام عسگریین علیهما السلام را به امت داغدار شیعه تسلیت عرض مینمایم.

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند      اول صلا به سلسله انبیا زدند

نوبت بر اولیا که رسید اسمان تپید          ا زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
*********************************************************************

 

 


[ جمعه 86/3/25 ] [ 11:1 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

.

در عصری که بشر تاوان ترک تازیهای بی هدف خود را سنگین پرداخت میکند ،الگو پذیری از بزرگان و نامداران هرملت ودین  راه نجات از این گرداب سر در گمی است.

امروز زنان قشری هستند که در هر عرصه از تاریخ مستوجب بیشترین سختیها وظلمها بوده وهستند.

کم هستند زنانیکه عنصر واقعی خود را شناخته  وبسوی تکامل پیش میروند ودر این راه علی رغم مشکلات    

پیش رو مردانه مبارزه میکنند وبر خلاف زنانیکه براحتی با سرنوشت کنار امده وهیچ تلاشی برای شناخت خود نمیکنند.به انها یاد داده شد مطیع باشند.روی حرف مردان حرفی نزنند.ودر کارهای مردانه دخالتی ننمایند

احکام دین هم در ظاهر همین مسئله را تایید میکند اما در جاییکه تکامل زن ومرد بدان وابسته باشد.نه انجا که ارزش زن پایین کشانده شود.جاییکه حق در میان باشد باید ان را خواست باید فریاد کشد وان را مطالبه کرد.

؟

چرا زنان نیاموخته اند که زندگی عرصه تقابل سلیقه هاست وهر که داناتر و تواناتر پیروز است.جرا عرصه را به دیگران وا نهادند؟

زنان همیشه خود را از مردان کمتر دیده اند واین از اثرات  تربیتی انانیست که مردانگی را فقط به پسران اموخته اند.وزن بودن را به دختران نیاموخته اند بلکه فقط فرمانبرداری را یاد داده اند .

امروزدر دنیا ما این سرپیچی زنان را از این وضعیت براحتی میبینیم که.خود را بی نیاز از هر الگویی میدانند .

انان خسته از وضعی هستند که مردان برایشان پدید اورده اند.اما ایا این وضع به همین منوال ادامه پیدا خواهد کرد؟وضعیت زنان واستثماری که از انان به عمل می اید به بحرانی ترین درجه رسیده است.

بشر امروز هر لذتی شیطانی  را که خواسته حظ کرده است و یکی از مهم ترین ابزار ان زنان هستند.

موجودات بی دفاعی که صرف سیر کردن شکم تن به هر رذالتی داده اند تا فقط بمانند.

بشر امروز بشر سردر گمی است که در چاهی عمیق گرفتار شده و چنگ به کناره های ان میزند تا ازافتادن در قعر چاه در امان بماند.اما بی فایده است وسقوط ادامه دارد.

اما امید هست چرا که خدا هست.اگر بشر لفافه ها را کنار بزندخورشید نجاتبخشی را خواهد دید که پشت ادیان الهی سوسو میزند.

همیشه ستارگان درخشانی بوده اند که دستان ناتوان این بشر را برای لمس نور خورشید هدایت نموده اند.

یکی از این ستارگان درخشان فاطمه دختر محمد است.

فاطمه الگویی برای هر زن که عفاف وپاکدامنی را میخواهد.فاطمه زنی که نجابت ، رشادت، حق طلبی،

مادری ،حجاب، متانت،پاسداری از دین ویک همسر کامل بودن را در پرونده 18 ساله خود دارد.

فاطمه هم فقیر بود .فاطمه هم طعم گرسنگی را کشید.فاطمه هم لباس ساده میپوشید.فاطمه دختر پیغمبر بود.

فاطمه در کاخ زندگی نمیکرد.فاطمه خانه فقیرانه داشت .فاطمه همسر بود.فاطمه مادر بود .فاطمه کنیز نداشت.

اما این فاطمه بخشنده هم بود .اول همسایه بعد فاطمه وفرزندانش.یار علی بود و مدافع حریم همسرش.

فاطمه با دنیا قهر بود .او باور داشت که دنیا جای ماندن وساختن نیست .او فقط روحش را ساخت اسمانیش کرد ورفت.

فاطمه یک الگو است برای من برای تو.برای همه ما.فاطمه اموخت که من را کنار بزنید وما باشید .غم دیگری غم توست..فاطمه اموخت که زن فقط در حجاب میتواند یک زن کامل باشد وشرافت خود را حفظ نماید.شرافتی که دوام جامعه بدان استوار وقائم است .

فاطمه خوب میدانست که زن وجود گرانبهایی است که جامعه را قوام میبخشد و خوب میدانست که اهریمنان چه بر سر این کیمیا  روا میدارند وسرمایه گذاری برای ان را پایه نهاد.

فاطمه به ما اموخت چگونه یک مادر، همسر ویک بانوی مومن ونجیب باشیم.

فاطمه عطر وجود خویش را با نماز اغشته کرد وحب همسر ،همسر بزرگواری که دین را سر وسامان بخشید وعدالت را جانی دوباره.

از قول شهید شریعتی که هر چه خواست فاطمه را توصیف نماید کم میاورد واخر گفتند که فاطمه همه این چیز ها هست وهمه این چیزها فاطمه نیست ، فاطمه فاطمه هست.

 

سالروز شهادت  مدافع حریم ولایت ، بانوی اب وایینه ، انسیه حورا، فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد.

 

 

    


[ پنج شنبه 86/3/24 ] [ 10:28 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

از مرگ خیلی می ترسید.از وقتی تابوتی را که عمو نعمت برای محل خریده بود وان را در مسجد گذاشته بود کمتر برای نماز به مسجد می امد.مدام عمو نعمت را نفرین میکرد که چرا ان را در مسجد گذاشته است.

با اینکه 5 سال پیش همسرش را در یک سانحه تصادف از دست داد.ولی همچنان از مرگ وتابوت میترسید.

28 سال پیش که پدرش فوت کرد اصلا سر مزارش نمی رفت.حتی برای وداع سر جنازه نرفت  با اینکه فرزند ارشد پدرش بود.

همه مردم روستا این خصوصیت او را میدانستند.

جرات اینکه به او بگویند که اگر خودت یک روزی بمیری چه؟ را نداشتند.

وبالاخره مرگ به سراغش امد.

جالب اینکه یکی از پسرانش در قم بود وتازه راه افتاده بود به او نگفتند مادرت فوت کرده است.

فقط گفتند که حال مادرت بد شده است زود بیا.

کفن بر او پوشاندند.نماز خوانده شد.ولی خبری نشد.جنازه را زیر یکی از درختان  گذاشتند.

فامیل واشنا کنار جنازه منتظر امدن پسر بودند ولی خبری نشد.

طولانی ترین  زمان بین کفن کردن تا دفن  به او اختصاص یافت.با اینحال پسر تیامد ومجبور به دفن شدند.

مردم میگفتند چون از مرگ میترسید واز تابوت هم،

بیشترین مدت را او در تابوت ماند.

یکی گفت این زمان برای ان بود تا روحش این موضوع را بفهمد.

خدا همه رفتگان را بیامرزد.

مرگ همیشه با ماست.ولی ما  زود فراموشش میکنیم در حالیکه او مارا از یاد نمیبرد.


[ سه شنبه 86/3/22 ] [ 5:20 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

همسر خواهر من از بچه های جبهه وجنگ است.

از بچه هایی که هنوز در جبهه فرهنگی مشغول به کاره و

هر فعا لیتی از دستش بر بیا ید دریغ نمیکند. وقتی موضوع خاطره نویسی در وبلاگ رو بااو مطرح کردم خیلی خوشحال شد وقول داد خاطرات خوب جنگ رو به کمک دوستانش یادداشت ودر اختیار من قرار بدهد تا بتوانم این خاطرات رو ماندگار کنم.خاطرات بکر ودست نخورده.انها هم خیلی به این کار مایلند وقول همکاری به من دادند.لابلای حوادث جنگ اتفاقاتی رخ داده است که همه از قدرت الهی که پشتوانه رزمندگان اسلام بودنشات میگرفت.اتفاقاتی که این بچه هارا بر عزمشان جزم میکردو عاشق وواله این دیار میشدند ومشتاق شهادت.

این هم یه نمونه دیگر. به زبان راوی:

داخل سنگر نشسته بودم واستراحت میکردم .بچه ها بیرون مشغول کارزار با دشمن بودند.منو که خسته بودم فرستادند تا کمی استراحت کنم.

انجا سه راه مرگ مهران بود.اتش دشمن بی امان ادامه داشت.

راستی این را بگویم که در این منطقه ( سه راه مرگ مهران)

مار زیاد وجود دارد مارهایی بین 1 الی 2متر.سمی وخطرناک.

من که داخل سنگر تنها بودم شروع به خواندن ذکر نمودم.

تو حال خودم نبودم ،احساس کردم که چیزی از روی پای من حرکت میکند.اول فکر کردم موش یا مگس یا سوسک یا چیز دیگریست.اهمیت ندادم.ولی دیدم نه این حرکت ادامه دارد.

وقتی سرم را به طرف پاهایم برگرداندم مار بزرگی را دیدم که از روی پاهای من حرکت میکند.

با جیغ وفریاد به بیرون از سنگر فرار کردم.

به طرف بچه ها دویدم .بچه ها فریاد زدند بخواب روی زمین .الان تورو میبینند.بخواب روی زمین.

اتش دشمن بیشتر شد .من که خوابیدم روی زمین یک دفعه خمپاره درست تو سنگری که من بودم اصابت کرد وسنگر به هوا رفت.

به خود لرزیدم.

امدن مار بی حکمت نبود.اخر تعجب کردم چرا نیشم نزد.

سجده شکر به جا اوردم.ماجرا را برای دوستانم تعریف کردند.

قلب همه ما مالامال از عشق شد.

 


[ دوشنبه 86/3/21 ] [ 12:16 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

تو کردستان هنوز نیروهای کومله دمکرات از بچه ها قربانی میگرفتند.

مخصوصا تو یکی از ارتفاعات که یکی از نیروهای انها  شبانه روز با دوشکا  بچه ها رو قتل عام میکرد .

این قسمت چند وقتی بود قفل شده بود .بچه ها نمی توانستند پیشروی کنند. هیچ راه حلی هم پیدا نمی شد.

کومه دمکراتها از بالای ارتفاعات دید بسیار خوبی داشتند.پشه اگر جم میخورد باران تیر بود که سرازیر میشد. وضع اگر به همین صورت پیش میرفت وضعیتشان بحرانی میشد.بچه ها متوجه شدند که بالای قله کوه فقط یک نفر از نیروهای دشمن است که چنین وضعیتی رو با ان سلاح (دوشکا) بوجود اورده است.

خدایا خودت کمک کن .

یکی از بچه ها نقشه ای کشید .بالاخره کاری باید کرد.بچه ها گفتند نرو نمیشود توهم مثل بقیه............

اما دیگه فایده نداشت رفت.

اما صدایی نیامد. چی شده .یعنی طرف بخواب رفته .اونکه مثل ساعت کار میکرد.ولی نه جدی جدی هیچ خبری از تیرها نبود . نفس بچه ها بند امده بود.همه منتظر صدای رگبار تیر ها بودند. ولی هیچ صدایی نیامد .یواش یواش نیروی بعدی رفت خبری نشد بازهم نیروی بعدی باز هم خبری نشد.بعضیها شک کردند .نکنه تله باشه .بچه ها جانب احتیاط را رعایت میکردند.بالاخره نفراول به قله رسید .

با دیدن صحنه مقابل رویش  خشکش زد .بچه ها هم یکی یکی رسیدند. همه ان صحنه را دیدند.

ان نیروی کومله در حالیکه فرق سرش بوسیله شمشیری  از وسط دوتا شده، پشت اسلحه دوشکا به هلاکت رسیده بود .

کار چه کسی بود خدا میداند وخدا.

ولی بچه ها موفق شده بودند از یکی از معبرهای دشوار کردستان بگذرند وان را فتح کنند .

ان تنصرالله ینصرکم ویثبت اقدامکم.


[ پنج شنبه 86/3/17 ] [ 9:43 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

همه بچه ها خسته وکوفته داخل  وبیرون سنگر افتاده بودند .کارزار امان انها را بریده بود .

به استراحت نیاز شدید داشتند.دیشب تا صبح عملیات ادامه داشت .

چشمها سنگینی میکرد.کسی به گرسنگی وسیر شدن فکر نمیکرد.فقط نیاز به خواب داشتند.

اما بچه ها نمیتوانستند بخوابند.پشه و مگس امان نمیداد .صدای دست بچه ها بود که هر کجای تنشان را برای فراری دادن حشرات موذی نشانه میرفت.هیچکدام نمیتوانستند بخوابند.

خدایا چکار کنیم.

بعضی از بچه ها عصبانی شده بودند.این همه پشه، چه خبره؟

خدایا خودت کمک کن .اگه این وضع باشه  که ما نمیتونیم برای امشب اماده باشیم.

افتاب با تمام قوت میتابید.بچه ها کلافه شده بودند.مگسها وپشه ها پوست تن بچه ها را میکندند.

ناگهان، ناگهان

از اسمان تودهای سیاه نمایان شد هزار نه، دوهزار نه، ده هزار یا بیشتر سنجاقک از اسمان پدیدار شدند.

معلوم نبود پشت خط مقدم جبهه اینهمه سنجاقک  از کجا امده بودند.اصلا انجا  زیستگاه انها نبود.

سنجاقکها امدند چند دقیقه ای دوروبر رزمندگان دوری زدند وبعد رفتند .هیچ اثری از پشه ها ومگسها نماند .

همه را با خود بردندورفتند.

وبچه ها با لبخند خوابیدند.

چه خدای خوبی داشتند.


[ چهارشنبه 86/3/16 ] [ 3:30 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
   1   2   3      >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> bahar86 - ماه و مهر