سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

 تو برنامه نماز مدرسه شرکت نمیکرد.

مسئول نماز کلاسشون اومد و این موضوع رو به من اطلاع داد.

تو دفتر خواستمش.

با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد.

اومد کنار میزم.

گفتم : فاطمه موضوع چیه؟ چرا تو برنامه نماز شرکت نمیکنی؟

ناگهان چشمم به دستانش افتاد.

دلم هری ریخت پایین.

طفلک بیچاره حق داشت.

چروکی وحشتناک ناشی از سوختگی قدیمی بر پوست دستانش درست به اندازه  عضو وضو ، او را وادار به این کار میکرد.

از او خواستم تا اگر دوست داشت میتواند نمازش را در خانه بخواندو نیازی به خواندن نماز در مدرسه نیست.


[ جمعه 86/9/16 ] [ 10:41 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

ماه تی‌تی ماه تی تی / شکوفه‌ ی ماه M?htiti

ونفه می، ونوشه‌ی بفو / که موهایش بوی بنفشه می‌دهد vene mi vanu?ee bu

 ونه چش ، عسل لار و / چشمانش به شیرینی عسل لارو

ونه خنده، تجن او / لبخندش مثل رود تجن جاری است vene ?e? asale lare vene xande tojene ,u

 زنده لس لس میار پس / به آرامی ابرها را کنار می‌زند zande las las miyare pas

شونه دریو / به دریا می‌رود ?une dariu

شونه ویشه / به بیشه می‌رود ?une vi?e

شونه تا رودخونه‌ی لو / تا لب رودخانه می‌رود ?une ta rudxunie lu

تا بوینه افتاب ر / تا آفتاب را ببیند ta bavine aftabre

«ماه تی تی : دنیا چه سرده / دنیا چه سرد است

denya ?e sarde ورف و وائه / باد و برف است varfo vaee

یخ لولک اَمه صدائه / صدای‌مان مثل قندیل یخ، سرد است yax lulak ame seduee

 ورگ حرف ، سرخی زخمه / حرف گرگ بوی خون می‌دهد varge harf serxiye zaxme

 شال حرف ، همه دروئه / حرف شغال همه دروغ است ?ale harf hame deruee

دَر برو ، آفتاب ، ته چش سوئه» / بیا که آفتاب ، روشنی چشمانت است dar beru aftab te ?e?e suee

 ماه تی تی رف ، عاشقی حال / ماه تی تی را آواز عاشقی m?htitire a?e?i hal

وَرْنه تا کوه / تا کوه می‌برد varne ta kuh

وَرنه تا دشت / تا دشت می‌برد varne t da?t

ونه لوچه، خنده جه مشت / در حالی که لبانش پر از خنده است vene lu?e xande je ma?t

شفونه / می‌رود ?une شفونه / می‌رود ?une

تا بپرسه ، عاشقی / می‌رود تا بپرسد که عاشقی

سبزه / سبز است            سیوئه / یا سیاه

یا به رنگ آبی دریوی اوئه / یا به رنگ آبی دریاست ta baparsw a?e a?egi sabze sioee ya be range abiye darioe uee

ماه تی تی ! عاشقی، لاله‌ی کوهه / عاشقی لاله‌ی کوه است

گاه سرخه / گاه سرخ گاه زرده / گاه زرد است

 بی وفایی هم سیوئه / بی وفایی هم سیاه است

 زندگی گاهی سفیده ، گاه زرده / زندگی گاهی سفید است و گاه زرد است

 تی تی کاک رنگ و بوئه / رنگ و بوی گل تی‌تی کاک را دارد

 عاشق دل هم کهوئه / دل عاشق هم همیشه از درد کبود است

ماه تی تی /شکوفه‌ی ماه ونه برمه ، وارش بو / که گریه‌اش بوی باران را دارد و

 ونه خنده ، افتاب سو / خنده اش روشنی آفتاب

 زنده لس‌لس ، میار پس / به آرامی ابرها را کنار می‌زند

 انه مه کش / به آغوشم می‌آید.

 


[ چهارشنبه 86/9/14 ] [ 9:18 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

منظومه عاشقانه قدیمی ای در میان مردم سوادکوه استان  منظومه تقی و معصومه نام دارد و اسم کامل تر آن " تقی نوروزی (جنگن ) و معصومه باکری " است. مردم سرزمین سوادکوه ( شیرگاه، زیراب، پل سفید و روستاهای توابع آن ) معتقدند که این منظومه بر اساس یک اتفاق واقعی سروده شده است و به سال های 1270 تا 1280 خورشیدی باز می گردد.منظومه عاشقانه قدیمی ای در میان مردم سوادکوه استان  منظومه تقی و معصومه نام دارد و اسم کامل تر آن " تقی نوروزی (جنگن ) و معصومه باکری " است. مردم سرزمین سوادکوه ( شیرگاه، زیراب، پل سفید و روستاهای توابع آن ) معتقدند که این منظومه بر اساس یک اتفاق واقعی سروده شده است و به سال های 1270 تا 1280 خورشیدی باز می گردد.

 زمانی که ساکنین آن سرزمین تنها و تنها از طریق دامداری و کشاورزی روزگار خود را می گذراندند و ارتباطی تنگاتنگ با طبیعت داشتند. شاید یکی از عوامل مهمی که باعث می شود در این نقطه از ایران، افسانه ها ، منظومه ها و سروده های عاشقانه زیادی در میان مردم سینه به سینه منتقل شود، همین نکته است.

 از جمله اشعار معروف مازندرانی، یکی اشعار مازندرانی " طالب آملی" است که در میان خود مازندرانی ها به "طالبا" شهرت دارد و دیگری منظومه عاشقانه " منوچهر و زهره " و نیز " تقی و معصومه " . فریده یوسفی، یکی از ساکنین سواد کوه، کتابی تحت عنوان " فرهنگ و آداب و رسوم سوادکوه" نوشته است که در سال 1380 جایزه کتاب برگزیده پانزدهمین جشنواره روستا را از آن خود کرد. این پژوهشگر حوزه مردم شناسی، منظومه "تقی و معصومه" را همراه با برگردان فارسی آن در کتاب خود آورده است .

 بر اساس این کتاب پژوهشی، داستان عاشقانه"تقی و معصومه" از این قرار است: معصومه دختر زیبا رو و مهربانی بود که به همراه دو برادرش در روستای "لدار" بندپی زندگی می کرد. روزی میان دو برادر اختلافی رخ می دهد و یکی از برادرها به همراه خواهرش معصومه از "لدار" کوچ می کند و به "چاشتخارون" لفور می رود. تقی که از اهالی "چاشتخارون" است، با دیدن او دل از کف می دهد. عاشقش می شود و از برادرش حسین می خواهد که "معصومه" را برای او خواستگاری کند. اما برادر تقی هم در حقش کوتاهی می کند و به خواستگاری نمی رود. دو سال می گذرد و تقی هر روز بیشتر از پیش به معصومه دل می بندد. تا این که یک روز در ایام نوروز می بیند که معصومه و برادرش بار سفر بسته اند تا دوباره به ده خود باز گردند. آن ها بی خبر می روند و تقی آشفته و پریشان حال می شود. تقی تاب نمی آورد و پس از مدت کوتاهی بار و بنه می بندد و به دنبال آن ها به راه می افتد.

روزهای سختی را در میان جنگل ها می گذراند، مریض می شود و از روستاهای "گل کتی" ، "کهلوچال" و " شیخ موسی" می گذرد و بالاخره به "لدار" می رسد. وقتی به آنجا می رسد، می گردد و زن برادر معصومه را پیدا می کند. به او التماس می کند که معصومه را برای او خواستگاری کند اما دیگر کار از کار گذشته است و معصومه را به عقد کسی در آورده اند. نامزد معصومه از طایفه "گلا" بود. طایفه ای جنگجو که در چوبزنی مهارت تمام داشتند. زن برادر معصومه او را مجاب می کند که به دهکده خود باز گردد و فکر معصومه را برای همیشه از سرش بیرون کند. تقی از "لدار" خارج می شود اما به ده باز نمی گردد و آواره و سرگردان می شود.

 او از "لدار" به "لارجون" و از آن جا به "آمل" می رود تا بلکه فکر معصومه از سرش بیرون بیاید. اما نه تنها عشق او کمرنگ نمی شود، بلکه تاب و توان را از او می ربیاید. تقی پس از دو ماه سرگردانی به ده خود باز می گردد. مدتی که می گذرد شوهر معصومه که دامدار بود و مدام همراه با گله در حال کوچ به مرتع ها و جنگل های مختلف بود، معصومه را به محلی در نزدیکی "چاشتخارون" لفور می آورد و او را در " گردنه سر" مسکن می دهد.

دو سال از این ماجرا می گذرد که یک روز در ایام نوروز، برای تقی خبر می آورند که معصومه سر زا مرده است. شوهر معصومه همراه با گله در کوچ بود. تقی با سرعت خود را به بالین معصومه می رساند. نوزاد مرده او را در همان "گردنه سر" دفن می کند. پیکر معصومه را نیز با خود به امامزاده حسن می برد و برایش سوگواری می کند و از آن پس بر سر هر کوی و برزن که می رود و هر گوش شنوایی که پیدا می کند، داستان عشق نافرجام خود به معصومه را باز می گوید.

 قدیمی ها معتقدند که چون خود تقی سواد نداشته است او سوز دل خود را به شعر می خواند و برادرش حسین، که او هم بی سواد بوده است، از بر می کند. سالهای سال از آن اتفاق می گذرد اما اشعار سوزناک تقی در غم دوری از معصومه ورد زبان تمام عشاق آن منطقه می شود تا این که در سال 1352 یعنی حدود هفتاد یا هشتاد سال پس از عشق نا فرجام معصومه و تقی ، یکی از اهالی " چاشتخارون" لفور این منظومه را از دهان یکی از اهالی سالمند، بر روی یک نوار ضبط می کند و بدین ترتیب این منظومه فولکلور ثبت و ضبط می شود.

مردم می گویند، تقی آنقدر به عشق معصومه پایبند می ماند که هرگز ازدواج نمی کند و سالها بعد از روی یک درخت سقوط می کند و در عالم دیگر به وصل معصومه می رسد. مردم این منطقه از مازندران برای عشق هایی از این دست که تمام زندگی یک انسان را تحت الشاع خود قرار می دهد ، یک اسم دارند. آنها به این نوع عشق می گویند: سیو عشق. یعنی عشق سیاه...

منظومه باقی مانده"تقی و معصومه" 46 بیت است. برخی از ابیات این منظومه از این قرار است: ای داد بیداد و ای برادرون/ معصومه باکر من چقدر مهربان بود به نام دختر دلبندم به سخن در می آیم/ همه با قلم [بیان می کنند] و من با گوشه زبان .... جستجو کردم اما نام تو را نیافتم/ به بالای تپه" گل کتی" دام بگذاشتم نردبان ببندم و به آسمان بروم/ و دامان خدا را بگیرم ای داد بیدا و ای برادران / معصومه باکر من چقدر مهربان بود محمد(ص) بر تخت سلیمان نشسته بود/ اول حضرت علی(ع) و بعد فرزندانش [گفتم:] امر خیر هست و پشیمان نمی شوید/ بیایید و کار را یکسره و آسان بکنید مرتضی علی با ذولفقارش/ به دنیا بیاید و کار را به انجام برساند ... در خانه نشسته بودم و در فکر و خیال/ دختر دلبندم به بندپی رفته است ... ای داد بیداد به چه کاری دچار شدم؟!/ پای پیاده به لدار رفتم خدمت برادر جانش رفتم/ [زنش پرسید:] در این وقت روز چه کار داری؟ گفتم: تو صاحب اختیار هستی/ خواهر شوهرت مجرد است،چه خیالی دارد؟ وسایلش را سوار ده چهارپا کرد/ و مرا جا گذاشت . به دنبالش آمدم... اوایل فروردین ماه به جستجویش آمدم/ عاشق گم کرده ام و به لاریجان رفتم به بازار آمل رفتم/ قطرات باران از لا به لای موهایم می چکید پیغام تو را به کلاغ و کبوتر می دهم / که معصومه باکر مرا به میدان بیاورید... اول بهار به محل کوچ رفتم / اسب سفیدم را رکاب و دهنه زدم اسماعیل را قاصد بفرستم/ دده نازبانو را خبر کنم خاله و خواهرزاده آخرین دیدار را انجام دهند/دو نفر بر یک بالین [مرگ] افتادند بروید و به ننه گوهر من بگویید/ دو شمع برای دختر دلبندم روشن کند... دیگر از محله آن طرف کوه گذر نمی کنم/ چون آن که روسری سفید داشت را دیگر نمی بینم در " شلقرائیچ پرتاس" و " منسر آروس پل" / هر کجا که نشسته باشم درد دل می کنم از چه کسی خبر لیلی خودم را بگیرم؟/ سراغ لیلی من در زیر خاک است


[ چهارشنبه 86/9/14 ] [ 9:15 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره! چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد! چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

 چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم! چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم

چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن یا کتاب مقدس سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه! چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین ردیف یک مکان مذهبی مثل مسجد تمایل داریم! چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه

چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان کتب مقس و قرآن رو به سختی باور می کنیم! چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن! چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!


[ دوشنبه 86/9/12 ] [ 8:25 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز...
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟


و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟


سؤال می‎کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می‎کنی این بار هم دهان که هنوز…


چه قدر دلخورم از این جهان بی‎موعود
از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…


جهان سه نقطه‎ی پوچی است، خالی از نامت
پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»


همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»


ولی تو «حتما»ی و اتفاق می‎افتی!
ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز



در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که می‎دهد از ابرها نشان که هنوز



شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد
به جستجوی کسی آنسوی زمان که هنوز

 


[ جمعه 86/9/9 ] [ 10:28 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> زمستان 86 - ماه و مهر